همیشه دغدغم این بوده که آیا من تو زندگیم شادم؟؟؟

خوشبختم؟؟ اصلا شاد بودن خوشبخت زندگی کردن یعنی چی؟؟ وقتی میری مدرسه میگی کی درسم تموم میشه راحت شم وقتی میری دانشگاه اولش هیجان داری و همه چیز واست تازه ست خودت مسافت زیادی و تنها و دور از خونه میمونی اونم بادوستات ، کافی شاپ میری و رستوران و گاهی هم سینما،بماند اردوهای بیرون از شهر دانشگاه که آخر عشق و حال بود

اما دیکه از امتحان دادن خسته میشی و منتظری مدرکت و بدن دستت بگن مارو رو بخیر و تورو بسلامت

بعضیا جوگیر میشن میخونن واسه فوق 

بعضیا میرن دنبال یه کار

بعضیا هم منتظر اسب سفید شون میمونن

اما من جز کدوم دسته بودم🤔🤔

من منتظر اسب سفید موندم اما نه تو تنهایی و وهم و خیال ، همونجوری که تو محل کارم کارمیکردم منتظرش بودم دیریازود بیاد

بعضی وقتا اشتباه میگرفتمش اما زود میفهمیدم و بازم انتظار میکشیدم

من همیشه احساس رضایت از زندگی رو باتمام وجود حس میکردم اما شاد نبودم بیخودی نمی خندیدم و فکر نمیکردم هورا بهتر ازین نمیشه

وقتی ازدواج کردم دنیا عوض شد انگار همه چیز بر وقف مرادم بود و هرچی میخواستم همون لحظه فراهم میشد

دیگه از پول تو جیبی کم و حقوق چندرغاز خبری نبود فقط کافی بود اراده کنم معمولا بهش میرسیدم

اما اتفاقات بد پشت سر هم برای عزیزترین کسانم رقم میخورد☹️☹️نمیدونستم از خوشحالی خودم شاد باشم یااز ناراحتی اونا غمگین

بازم همه چیز برای من خوب بود اما هنوز دنبال شادی میگشتم

خیلی زود خدا یه گل پسر بهم داد که عاشقش شدم باتمام وجود

اوایل خیلی سخت بود خیلی 

اما ١ سالی گذشت یه شب که مثل همیشه باهمسری درباره شادبودن صحبت میکردم یه سرچ تو اینترنت کردم و کتاب پروژه شادی و سفارش دادم

باخوندن این کتاب نگاهم به زندگی عوض شد

حس کردم دارم کم کم میفهمم شادی یعنی چی

حالا میخوام هرروز اینجا بنویسم 

هم درباره خودم و کارهام هم درباره حرفهای گریچن رابین نویسنده پروژه شادی